دلتنگم
و خیال تو
پونهای خشک است
در دستانم
که هر چه بیشتر خُردش میکنم
عطرش بیشتر زندگی را برمیدارد...
چشمان تو
بے واژـہ ترین شعر جهان است
بے واژـہ بخوانم ڪـہ غزلخوان تو باشم ...
بهترین دوستها
از لحظات سخت زندگے
برات آلبومے از خاطرہهاے رنگے مے سازند،
آلبومے ڪـہ هرگاـہ ورقش بزنے
خندہهایت ، تلخے رو توے خودشون حل ڪردہ باشند ..
خیالِ خوبِ تو لَبخند مے شود بـہ لَبَم
وَ گرنـہ این مَـنِ دیـوانـہ غُصــہها دارد ...
نمیتوانم با " کمیدوست داشتن " زندگی کنم
من " دوست داشتنِ زیاد " میخواهم
دوست داشتنِ تمام و کمال
یک جور غرق شدن...
یک جور دیوانگی محض...
مثل تسلیم تنی تشنه، به خُنکای قطرههای باران
مثل شنیدن هزار بارۀ یک آهنگ تکراری
مثل یک موج سواری داغ، درآشوب دریایی طوفانی
مثل رفتن تا انتهای راهی که بازگشتی ندارد...
من با " کمیدوست داشتن " زنده نمیمانم
با کمیدلخوشی، با کمیلذت
من یک التهابِ داغِ نفس گیر میخواهم
یک آغوشِ گرم در سردترین فصل سال...
چرا نمیفهمی
آنهایی که با " کمیدوست داشتن " زندگی کرده اند، مرده اند...
چشمانم بسان کتابی ست..
خاک خورده،
چشم براه دستانی،
که به وقت تنهایی
نوازش دهد؛
احساس قندیل بسته اش را،
تا بغضهای فرو خورده،
چکه کند بر شیروانی گونههایش...
دلم برای انارها تنگ است
برای دانههاي سرخ و سفید
یاقوتهاي عاشق
منتظرم تا برگها زرد شوند
تا انارها سرخ شوند
و پاییز بیاید و همهی عاشق شوند
پاییز بیاید و دلتنگی من شاید
با همه ی برگهاي خزان زده
کم کم بریزد
عطر تو را
که پاشید در پاییز
که چنین پریشان دل میبرد همچون منی
از هر شاخ و بری
تا از سر مستی
از خود بتکاند برگ تری
میتازد
پیش میرود
وا ز خود بجا میگذارد
مشتی عریان بیشتر
عریان مشتی بیشتر
وقتی که میرفتی،بهار بود
تابستان که نیامدی ؛
پاییز شد ؛ پاییز که برنگشتی ؛ پاییز ماند .
زمستان که نیایی ؛ پاییز میماند .
تو رابه دل پاییزی ات فصلها رابه هم نریز .
تعداد صفحات : 0